مرکز فرهنگی توحید (مسجد امیر المومنین زازران )شهرستان فلاورجان

روزی شخصی بلبلی آواز خوان داشت و خیلی به او علاقه داشت ،روزها اورا در حیاط باغ شخصی اش می آورد واو در قفس برای او آواز می خواندو چهچه میزدو صاحبش از صدای دل نشین او لذت می برد، روزی از روزها ،هنگامی که بلبل را در حیاط باغ گذاشت ،بلبل دیگری پرواز کنان ،در کنار قفس بلبل نشست ،بعداز مدتی درنگ ،بلبل دوم پرواز کرد ورفت، از آن روز به بعد دیگر بلبل داخل قفس هرگز آواز نخواند و دیگر آب و غذا هم نمی خورد به گونه ای که صاحب بلبل نگران شد و با خود فکرکرد آیا چه سخنی بلبل آزاد به او گفت که بلبل ما از آب و خوراک افتاد وازهمه مهمترآوازخوانی هم نمی کند ،لذا مجبور شد بلبل را نزد شخصی ببرد که زبان پرندگان را می دانست ،وقتی به نزدشخص رفت آن شخص از بلبل سوال کرد ،بلبل آزاد چه سخنی باتو گفت که توراازخواب و خوراک انداخت ،بلبل در قفس گفت ،من با بلبل آزاد ضمن سلام واحوال پرسی ،گفتم من از زمانی که از زن و فرزند و باغ و بستان جداشده ام ودر قفس اسیر هستم ،دایم در حال شیون و زاری و داد و فغان هستم ،وقتی بلبل آزاد این سخن مرا شنید گفت مطلبی که تو نمی دانی این است که تو به خیال خودت سرو صدا و دادو بیداد میکنی و لی نمی دانی این سروصدای توبرای مردم مانند آواز دل نشین است و اگر بخواهی آزاد شوی بایستی از هم اکنون دیگر آواز نخوانی و من هم همینکار راکردم صاحب بلبل تا این قضیه را دانست بلبل را آزاد کرد
نتیجه داستان ....
انسان درد دل خودرابایستی در دل با سکوت و فقط باخدا بگوید....و نتیجه های دیگر ...