
گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسیام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخواستی!
مردی به قصرها و خانههای زیبا مینگریست. به دوستش گفت: وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردند، ما کجا بودیم؟
دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: وقتی این بیماریها رو تقسیم میکردند، ما کجا بودیم؟
+ خدایا حُکم و حِکمت در دست توست؛ برای داده ها و نداده هات شُکر ..