سال 1363 شهریور ماه بود به جبهه اعزام شدم این با قسمت ما کردستان بود به باشگاه افسران که رسیدیم مارا تقسیم کردند من به اتفاق دیگر برادران به محور حسن اباد رفییم در انجا نیز اعزام شدیم به پایگاهای مختلف و قسمت ما شد پایگاه هشمیز وضع کردستان نا امن بود پس از ساعتی رسیدیم از راههای صعب العبور از ماشین پیاده شده و به دفتر فرماندهی جهت توجیه احضار شدیم بچه تهران بود فرمانده از ما سوالاتی کرد و من را بخاطر تجربه قبلی به عنوان بیسچی انتخاب و بیسم prc 77 تحویل داد در حال کار کردن وچک کردن بیسم بودم پسر 14ساله ای برایم چایی اوردو با من گرم گرفت از کجا امدای گفتم از زازران به اوگفتم شما که هم نجف ابادی هستی گفت بله باهم دوست شدیم فرمانده کم کم از ما خوشش امد چون نترس بودیم واحترام خاصی داشتیم خلاصه ازهمه نقاط کشور بودند روزها سپری میشد وما درحال حفظ وحراست از منتطه بودیم و درس هم میخواندیم خیلی چیزها از او یاد گرفتم از جمله نماز شب احکام و... مدتها گذشت و ماموریت ما تمام شد وبه شهرمان باز گشتیم حال و هوای ما جبهه ای بود خلاصه چندروز بعد دو مرتبه از سپاه مستقر در زازران به جبه اعزام شدم این بار به جنوب و ل 8 ن رفتیم مار را تقسیم کرده ومن به گردان ادوات منتقل شدم در انجا او را دیدم در حال اموزش بود من را که دید با سرعت به طرفم امد انگار که برادرش رادیده خلاصه افرادی که اطراف ما بودند همه ما را نگاه می کردند عزیزدل گفت اعزام قبلی ما با هم کردستان بوده ایم روز ها سپری میشد و ما درحال اموزش بودیم عملیات شروع شد وما با هم بودیم هم درسمان را می خوانیم وهم وظیفه خلاص دوستم در یکی از سنگرها به عنوان قناسه چی در حین انجام وظیفه به شهادت رسید اری او حسنعلی عزیزالهی بچه نجف اباد بود روحش شاد