«پیامبر گرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم»:
آدم دورو تا چه اندازه پست و نکوهیده است، در حضور یک چهره دارد و در غیاب چهرهای دیگر!
(الشهابفیالحِکَم والآداب، ص 18)
«پیامبر گرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم»:
آدم دورو تا چه اندازه پست و نکوهیده است، در حضور یک چهره دارد و در غیاب چهرهای دیگر!
(الشهابفیالحِکَم والآداب، ص 18)
هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که مریض شد. خیلی حالش بد بود. رفته رفته حالش بدتر شد. آنقدر که قبل از طلوع آفتاب از دنیا رفت! جنازه بچه را داخل کفن پیچیدیم. صبر کردیم تا پدر بیاید و او را دفن کند!
پیرمرشدی در محل بود که همیشه ذکر امیرالمومنین(علیه السلام)بر لب داشت. آن روز قبل از ظهر به جلوی خانه ما آمد. مادر بیصبرانه گریه میکرد. مرشد جلو آمد و به مادر ما گفت: من دعا کردم. برات عمر بچهات را گرفتهام! بچه را شیر بده!
چه کسی باور میکرد بچه مرده زنده شده باشد. مادر بچه را به زیر سینه گرفت.لحظاتی بعد لبهای بچه تکان خورد و...
مصطفی اینگونه دوباره متولد شد. سالها بعد به قم رفت و طلبه شد. روزهای آخر هفته را به کارخانه گچ میرفت. کار میکرد. پولی که به دست میآورد بهدیگران کمک میکرد. هرهفته سهشنبهها پیاده به سمت جمکران میرفت.
عاشق بود خودش را وقف اسلام کرده بود. در ایام تبلیغ به سمت یاسوج میرفت و فعالیت میکرد. جمعی از طلبهها را با خود همراه کرده بود.
بعد از پیروزی انقلاب فرمانده سپاه یاسوج شد. از منطقهای عبور میکردند که در کمین اشرار گرفتار شدند. همگی مسلح اطراف جاده را گرفته بودند.
از ماشین پیاده شد. عمامهاش را در دست گرفت و جلو رفت؛ بزنید! بزنید!
عمامه من کفن من است!
برخورد خوب و منطقی داشت. با سرکرده اشرار صحبت کرد. فهمید مشکلی با انقلاب ندارند. همانجا از طرف دولت با آنها مذاکره کرد.مشکل با درایت او حل شد.
مجلس عروسی برادرش بود. مشکلی پیش آمد. همه آمده بودند. دو برابرغذای تهیه شده مهمانان آمده بود. مصطفی با تعجب پرسید: چرا ناراحتی!؟ گفتم: مگر نمیبینی! این همه مهمان را چه کنیم!؟
رفت کنار دیگر برنج. از دور او را نگاه میکردم. زیر لب چیزی گفت. لحظاتی بعد برگشت. گفت: ناراحت نباش هیچ مشکلی نیست. آن شب نه تنها غذا کم نیامد بلکه یک مینیبوس طلبههای حوزه هم آمدند و شام خوردند!!
در همه جا حضور داشت. هر جا که انقلاب به نیرو احتیاج داشت. در اوج درگیری غرب کشور از کردستان به یاسوج برگشت. یک گردان نیروی کمکی به کردستان اعزام کرد. با شروع جنگ، جبهه دارخوئین را به همراه دوست عزیزش حسین خرازی راهاندازی کرد. عملیاتهای این منطقه را فرماندهی میکرد.
در یکی از عملیاتها دشمن موانع زیادی را بر سر راه بچهها ایجاد کرده بود. یا باید از مسیر روبرو میرفتند یا از مسیری دیگر.توکل عجیبی داشت. با استخاره مسیر عملیات را انتخاب کرد. از پشت به دشمن حمله کردند.عملیات بسیار موفق بود.
مصطفی عاشق گمنامی بود دوست نداشت کسی او را بشناسد. خدا هم خواستهاش را برآورده کرد.او سالهاست که گمنام و بینشان در ارتفاعات غرب مانده. مصطفی ردّانی پور به راستی مصطفی بود. او برگزیده خدا بود.علی جان تو در این سن کم بی پدر شدی . اما یک پدری داری که مانند ماه است .
راستی تولدت بدون پدرت خوش گذشت ؟
نگاه به دستان پیرش نکن...
تقصیر روزگار است...
وگرنه او کودکی بیش نیست...!