یکی از بچه های جنگ تعریف میکرد:
تو خط مقدم پشت خاکریز بودیم که یهو دیدیم یه رزمنده از سمت عراقیا با سرعت میاد سمت خاکریز در حالی که دستشو روی صورتش گرفته بود.
همین که رسید به ما ، دستش همینجور روی صورتش بود ، روی چفیشم قطره های خون ریخته بود.
گفتیم : چرا دستتو از رو صورتت بر نمیداری ؟
انگار نمیدونست دستشو برداره یا نه ؟
یکم صبر کردو دستشو برداشت ، باورم نمیشد یه لحظه خشکم زد به محض برداشتن دست صورتش افتاد رو زمین...
بعثی های بی وجدان با تیغ صورتشو بریده بودن و داده بودن دستش و برای اینکه روحیه رزمنده های ما رو ضعیف کنن آزادش کردن تا برگرده .
اون رزمنده همونجا توهمون حالت شهید شد...
فقط یه لحظه فکر کنید یه تیکه از گوشت نه ، یه تیکه از پوست صورتتون برداشته شه ... چه حالی پیدا میکنید؟