سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز فرهنگی توحید (مسجد امیر المومنین زازران )شهرستان فلاورجان

یکی از بچه های جنگ تعریف میکرد:

تو خط مقدم پشت خاکریز بودیم که یهو دیدیم یه رزمنده از سمت عراقیا با سرعت میاد سمت خاکریز در حالی که دستشو روی صورتش گرفته بود.

 همین که رسید به ما ، دستش همینجور روی صورتش بود ، روی چفیشم  قطره های خون ریخته بود.

 گفتیم : چرا دستتو از رو صورتت بر نمیداری ؟

انگار نمیدونست  دستشو برداره یا نه ؟

یکم صبر کردو دستشو برداشت ، باورم نمیشد یه لحظه خشکم زد به محض برداشتن دست صورتش افتاد رو زمین...

بعثی های بی وجدان با تیغ صورتشو بریده بودن و داده بودن دستش و برای اینکه روحیه رزمنده های ما رو ضعیف کنن آزادش کردن تا برگرده .

اون رزمنده همونجا توهمون حالت شهید شد...

فقط یه لحظه فکر کنید یه تیکه از گوشت نه ، یه تیکه از پوست صورتتون برداشته شه ... چه حالی پیدا میکنید؟